www.miadgah.org

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر
پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت دختر در بیست و پنج سالگی فارغ التحصیل شد و در شهر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه  شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، به باریکی یک خط می شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر . زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:: پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

 


موضوعات مرتبط: غم انگیز ، عشقولانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:, | 11:2 PM | نویسنده : mohammad |

 

ای جونم لحظه عشق برای همه که ارامش ترین لحظه است


موضوعات مرتبط: عشقولانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 31 فروردين 1392برچسب:, | 11:44 PM | نویسنده : mohammad |

دعــــای بـــاران چــــرا ؟

دعــــای عشـــــــق بــخـــوان !

ایـــن روزهــا دلـــها تشــنه تــرند تـــا زمیــــن ،

خـــدایــــــــا

کمــــی عشـــــــق ببــــار

 


موضوعات مرتبط: عشقولانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 22 فروردين 1392برچسب:, | 11:34 PM | نویسنده : mohammad |

 

برای عشق تمنا کن ولی خار نشو. برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده . برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه. برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن . برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر . برای عشق وصال کن ولی فرار نکن . برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن . برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش . برای عشق خودت باش ولی خوب باش

 

در خاطري که توئي ، ديگران فراموشند ..

 

 

 


موضوعات مرتبط: عشقولانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 22 فروردين 1392برچسب:, | 11:25 PM | نویسنده : mohammad |

 


 

قدیما هزار ساعت عشق بود

و   

  یک بوسه یواشکی...   

الان هزار ساعت بوسه علنی هست 

 و

دریغ از یه لحظه عشق...

 

 


موضوعات مرتبط: عشقولانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 22 فروردين 1392برچسب:, | 11:7 PM | نویسنده : mohammad |

هیچوقت دل به کسی نبند ...

چون این دنیا انقد کوچیکه که توش

2 تا دل کنار هم جا نمیشن ...

ولی اگه دل بستی

هیچوقت ازش جدا نشو ...

چون این دنیا انقد بزرگه

که دیگه پیداش نمیکنی


موضوعات مرتبط: عشقولانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:mohammad, | 1:25 AM | نویسنده : mohammad |

   

تو آیا عاشقی کردی بفهمی

عشق یعنی چه؟  

تو آیا با شقایق بوده‌ای گاهی؟ 

نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟   

تو آیا قاصدک‌های رها را دیده‌ای هرگز،  

که از شرم نبود شاد‌پیغامی،  

میان کوچه‌ها سرگشته می‌چرخند؟  

نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی می‌کند  

چیزی نمی‌خواهد    

و چشمان تو آیا سوره‌ای از این کتاب هستی  

زیبا،   

تلاوت کرده با تدبیر؟   

تو از خورشید پرسیدی، چرا  

بی‌منت و با مهر می‌تابد؟  

تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعله‌های شمع، پرسیدی؟  

تو آیا در شبی، با کرم شب‌تابی سخن گفتی

از او پرسیده‌ای راز هدایت، در شبی تاریک؟   

تو آیا، یاکریمی دیده‌ای در آشیان، بی‌  

عشق بنشیند

تو ماه آسمان را دیده‌ای، رخ از نگاه عاشقان نیمه‌شب‌ها بربتاباند؟  

تو آیا دیده‌ای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟  

و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟  

تو آیا خوانده‌ای با بلبلان، آواز آزادی؟   

تو آیا هیچ می‌دانی،  

اگر عاشق نباشی، مرده‌ای در خویش؟   

نمی‌دانی که گاهی، شانه‌ای، دستی، کلامی را نمی‌یابی ولیکن سینه‌ات لبریز از  

عشق است… 

تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه    

زیبای پروین را؟

جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، داده‌ای آیا ؟!    

ببینم، با محبت، مهر،    

زیبایی  

تو آیا جمله می‌سازی؟   

نفهمیدی چرا دل‌بستِ فالِ فالگیری می‌شوی با ذوق!  

که فردا می‌رسد پیغام شادی!  

یک نفر با اسب می‌آید!

و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!

تو فهمیدی چرا همسایه‌ات دیگر نمی‌خندد؟ 

چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بی‌آبیِ احساس؟  

نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمی‌تابد؟  

نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کرده‌ای آیا؟  

جوابم را نمی‌خواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟  

ز خود پرسیده‌ام در تو!  

که عاشق بوده‌ام آیا!!؟ 

جوابش را تو هم، البته می‌دانی 

سکوت مانده بر لب را  

تو هم ای من!  

به گوش بسته می‌خوانی



موضوعات مرتبط: عشقولانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:zahra, | 7:15 PM | نویسنده : mohammad |
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.